محل تبلیغات شما



دیشب باهم دعوامون شد ومن تاصبح بیدارموندم این چند روز اکثر شبا بیدارم زندگی سختی شده این ویروس لعنتی تمام زندگی ها رو بهم ریخت دیشب سراینکه گفتم نمیام دنبال خونه بریم وعروسیمون شاید عقب بیافت دعوامون شد تو فک میکنی من برام مهم نی ولی نمیدونی تو دل من چی میگذره مغزم خستس بیخوابی بدجوربهم فشار اورده میرم بخوابم تا الان بیدارموندم که مغزم درد بگیره از بیخوابی بعد بیهوش بشم 


وقتی نمازم شروع کردم ولی وامیسم سرنماز خیلی حسرت میخورم که چرا این مدت نمازم نخوندم حس میکنم ضرر کردم خیلی خیلی از مرگ خیلی میترسیدم خیلی ولی ترسام داره کم کم میریزه نمیدونم حس میکنم وشنیده بودم روزای اخر ادم یه حالی میشه نمیدونم واقعا همون حس یا نه ولی حسم عجیب


الان ساعت ۴.۴شب وارد یکشنبه شدیم ۱۱اسفند من همیشه از مرگ میترسیدم ولی الان خودم خیلی بهش نزدیک میدونم بخاطر همین تصمیم گرفتم از امشب بنویسم وبعد از من بخونی حس میکنم آخرین روزهای عمرم حس میکنم وقتی جنازم میزارن تو خاک هیشکی سر خاکم نمیاد ومن تو این زمستون سرد تو خاک سرد خیلی غریبانه بدون هیچ کسی دفنم میکنن خیلی با اکراه خیلی با اکراه 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ حاج قاسم سلیمانی